داستان 1
ترم اول ، دوستی بود که می گفت:
دختر پسرا که دور هم جمع بودن یکی از این خانمها میگه : کی صبحانه نخورده ، که متاسفانه یکی از گل پسرا میگه : من
خانم محترم هم ۱شکلات از جیبش در میاره و تقدیم میکنه . البته منظوری نداشت واقعا فقط نمی خواست شکلات تو جیبش آب بشه .
گل پسر قصه ما ۱دل نه ۱۰۰ دل عاشق میشه و نمیتونه صبر کنه و ظهر همون روز میره و پیشنهاد حل پروژه عاشقانه زندگی(همون GF&BF ) رو میده که دختر خانم لطف میکنه و میگه : فکر کردی من با هر کسی دوست میشم؟!!!!
حالا این پسر قصه ما ا مدتی میره تو فاز مجنون ولی آخرش باز این دختر خانم بود که رفت و باهاش حرف زد و گفت که ما تو دانشگاه با هم همکلاسی هستیم و به خاطر اون حرفی که زدم ناراحت نباش . خدائیش واسه پسره بد نشد چون دیگه هر روز که میگذشت بیشتر خودش رو در کنار لیلون میدید اما 1چیزش ناقص بود اونم چاشنی عشق بود
داستان 2
تو همون ترم اول یادم هستش 1کی میگفت : که تو کلاس ازم روزنامه ای رو که می خوندم گرفت و گفت که بخونم بدم . 15دقیقه استراحت بین کلاس بود من هم داده و رفتم از کلاس بیرون و آخر کلاس روزنامه رو گرفتم ،بعد از برگشتن از دانشگاه اومدم خونه بشینم کمی روزنامه بخونم و جدول حل کنم کلی جا خوردم ، چون 1 شماره موبایل بالای صفحه نوشته شده بود . کلی میخ کوب شدم . البته کلی خوشحال شدم چون فکر نمیکردم همون ماه اول دانشگاه کسی لیلون بشه ، البته روزنامه رو پاره کردم و انداختم بیرون و دیگه تو کلاس طرف لیلون نرفتم(ما گفتیم و گفتند ولی باور نکن! )
البته این اتفاقات در هیچ دانشگاهی دور از انتظارات نیست ولی باید گفت که دانشگاه شبستر به کارا معروف شده ولی خدائیش فقط اسم داره . ما که چیزه خاصی ندیدیم(فعل معکوس!)